تنها
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . ! سخت تر از همه چی،اینه که به شنیدنِ صداش عادت کنی . . . خیالت همیسه هست...اما؟ بـی تـابــم ….. نگاهت هر چقدر هم دور باشد، دست های او را کـــــــه گرفتـــــی یـکـی از لــذتـهـایـی کـه دیـگـه نـیـسـت... صدای نم نم بــ ـارون میــ ـاد چقدسخت وقتی به کسی دلببندی که دلشکستن براش یک سرگرمی باش برای توپایان زندگی تنهایی یعنی: تـویـی کـه نـفـسـم بـودی ، کـسـم بـودی …
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام ...!
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
چون شاید یه روزی برسه،که نذاره دیگه صداشو بشنوی!!!
امروز دلم خودت را خواست ن خیالت را................
دلـم تــاب میخــواهد و یــک هــل مـــحکم …
کـه دلـــم هُــری بریــزد پایــین ..
هرچــه را در خــودش تلنبــار کــرده
آرامم میکند
و آوایی آمدنت را در گوشم زمزمه...
چقدر رسیدنت را دوست دارم!
آغوشم در ازدحام سرمای تنهایی،
تنها برای تو گرم است....
دیگـــر به مـــن نگاه نکن ....
نگاه تـــو ...
بیشتـــر از دیـــدن دستهایتان آتشـــم میـــــــزنــــــد....
دوسـت داشـتـن کـسـی کـه بـمـونـه و نــره...
تـنـهـا نـمـونـم و تـنـهـا نـذاره....
صدای گــ ـریه های یه عاشــ ـق تنها میــ ـاد
تو بارون چه زیبــ ـاست این صــ ـدا...
یه بغض کهنه و
یه چشم خیس و
یه موزیک لایت و
یه فنجون قهوه ی تلخ
تـو هـر لـحـظـه گـمـم کـردی …
بـبـیـن حـالا چـه آشـفـتـم …
چـه تـیـکـه تـیـکـه مـی افـتـم …
شـکـسـتـم پـیـش چـشـمـام …
نـیـش حـرف مـردمـم کـردی …
Design By : RoozGozar.com |