تنها
" برگ های پاییـــزی سرشار از شعور درخت اند به خیال اینکه باگذشت زمان عشق فراموش میشود دلتنگم ..... چه دلگیـــر است برای دل خودم مینویسم …
و خاطرات سه فصل را ب دوش میکشند آرام قدم بـــگذار…
بر چهره ی تکیده ی آنها؛ این برگها حرمت دارند…….
درد پاییز درد دانستـــ ـن استــــ ... ! "
ثانیه هارادرحسرت گذراندم...
اما بعد از سالها هنوز داغی کهنه اشکم را در میاورد
و این درد کمى نیست
که پشت هیچ خط تلفنى
صداى تو نیست ....
که ....
رو بر میگردانم و جاى تو خالیست ...
هم پنجشنبــه باشد !
هم ابــر باشد !
هم بـــــــاران باشد !
هم خیابــان خیـــس باشد !
امـــا ..
نه تــــو باشی !!
نه دستـــی برای فشردن !
نه پـــایی برای قدم زدن !
نه نـــــگاهی برای زل زدن !
برای دلتنگیهایم
برای دغدغههای خودم
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !
برای دلی که دلتنگم نیست …
برای دستی که نوازشگر زخمهایم نیست …
برای خودم مینویسم !
بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !
Design By : RoozGozar.com |