تنها
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
تــاوانــــــِـ بــازی بــا آدمهـــــا سنگیــــــــن استــــــــــــ
...
از تمــ ـــوم دنـیا
یــک نفـــ ــر هســـت
نـــمی خــواهــم برایـــم بمــیـ ــرد
مــــی خواهــم برایـــم زنــ ــدگـــی کنـــد . . .!
اَمـــــا ....
آدمهـــــا
بَـــ ــــــــد حــــآلَم رآ میـــگیرند !!!!
" اتفاق " است ...
آنچه می شکند
" مـ ـن " ...
خون جریان ندارد !
تمامَـم ،
جبر ِ یخ زده ایست
به نام ِ زندگی ...
بــه نـــبودنــت هــم عــادتـــــــ میــــکنم
همــانطــور کــه به بــودنــت عــادتـــــ کـــــرده بـــــودم
یکی از بزرگ ترین نعمت هــا اینهـ کهـ درکم میکنی ...
بدون این که مجبورم کنی برات توضیح بدم دقیقا چهـ مرگمهـ ...
کاش یه بارم غرور ِ لعنتیتــــــــــو بشکنی و برگـــــــــــردی !
حـــــسیــــ شـــبــیـــه بــــهــــ
کــــشـیـــدهـــ شـــدنـــــِ نــــاخـــــن
رویـــ ســــطـــحی صـــافــــــ....
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام ...!
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
Design By : RoozGozar.com |